دلسپرده

کاسه صبر موجود است ...شیکّ و نشکن

دلسپرده

کاسه صبر موجود است ...شیکّ و نشکن

دلسپرده

کسی که بی قرار شود و عاشق خدا شود خدا برای خودش انتخاب می کند و پر...

کلمات کلیدی

۲۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

شده کارم پیاپی و مادام

 ذکر یاذالجلال والاکرام

طلب عفو دارم این ایام

 مِن جمیع الذنوبِ والآثام

یا من أرجوه ، عشق حیدر را 

واصرف از اعتقاد من شر را

 أعطنی کلَّ خیر ، کوثر را

أعطنی جرعه جرعه ساقی ! جام

گر غریبم گر آشنا هستم

 گر اسیرم اگر گدا هستم

از یتیمان مرتضی هستم

کیست غیر از علی ابوالایتام

بت اگر چوب با تبر بهتر

ضربه را گاه بیشتر بهتر

بت شکن حیدر است اگر بهتر

بشکند از سر قریش اصنام

بی علی در گلو فغانی نیست

 در گلوی مناره جانی نیست

 بی علی هیچ جا اذانی نیست

 گر صداها رها شود بر بام

أشهدُ أنَّ از علی دینم

چون علی دیده ام خدابینم

أشهدُ أنَّ حیدر آیینم

 أشهدُ أنَّ مرتضی اسلام

در جزا بی علی عبوری نیست

 بی علی شادی و سروری نیست

تا نخواهد شراب و حوری نیست

بی علی جنت است بی إِنعام

هستِ حیدر به هستِ فاطمه است

تا علی پای بست فاطمه است

نار و جنت به دست فاطمه است

 او نخواهد نمی کند اقدام


محسن ناصحی

  • دلسپرده



نه اینکه حرف تو باشد، نه اینکه حرف من است

حسین گفتن ما از عنایت حسن است

یکی مدینه یکی کربلا به ظاهر لیک

حکایت دو برادر، دو روح و یک بدن است

مدینه رفته که با مجتبی شود محشور

به کربلا برسد با حسین هم وطن است

نه هر که لایق خونین بدن شدن بوده است

نه هر غریب سزاوار خون جگر شدن است

که گفته صلح به معنای ترس از جنگ است

که گفته رزم توان یکی از این دو تن است

تفاوتی است میان رباب با جَعـدِه

که فرق این دو برادر زِ فرق این دو زن است

گمان کنم به دلیل همین تفاوت نیز

میان این دو برادر غریب تر حسن است

اگر غلط نکنم من به احترام حسین

به روز حشر حسن هم شهید بی کفن است

جانم‌حسن
جانم‌حسین



  • دلسپرده


عشق را چون برگ سبزی بنگرم
عاشقی را در دلم میپرورم
عاشقی چون عیش و نوشت باز بین
رابط آن دو دگر یک راز بین
عشق را اندر میانت با خدا
همچو گل زیبا اما ناز بین
نازنینت را دگر نازش مکن
چون که ناز آید دگر بازش مکن
چون که بازی میکند این بازها
چون زلیخا میکند پروازها

ای خدا!!

چون درخت برگم بده
عاشقی را مایه رشدم بده
رشد خود را مینهم در پای عشق
عاشقی را در ره فرمان عشق

عشق من مهدی کجایی پس بیا
چون دگر عصر است
یاری است
پس بیا

گر تو آیی می شود دنیا ناز
نازنینان میشوند چون فضله باز
چون که تو آیی ،کنم من بندگی
بنده عشق حقیقی میشوم
چون حقیقت شد درش گم میشوم
در گمی ناگه زخود پیدا شوم

عشق ما را خریداری بکن
در گمی ما را دگر یاری بکن
تا کجا من بنگرم دست کَرم
ای کرم بنگر که من دیگر کرم

از کری دنیا برم تنگ آمده
همچو رودی که دگر بند آمده

پس بیا مارا خریداری بکن
در گمی چون نور مرا یاری بکن
گر تو شیرینو و من مجنون تو 
در سحر باشد چراغی سوی تو
من تحرک میکنم از عشق تو
همچو ماهی میشوم پی جوی تو
چون که جویم من تو را از عشق تو
میرهانم نفس خویش،چون کیش تو

پس بیا مارا دگر یاری بکن
گوشه چشمی بر دل خواری بکن
چون که خارم بس ذلیل و بی خرد
بایدم پی جویم از او مغفرت

پس بیا ای مهدی صاحب زمان
گر چه خارم ، دوس دارم عنبران


شعر از دوست‌ عزیزم:مجید غنی زاده کازرونی

  • دلسپرده

(یاصاحب الزمان...)

گر مرا هیچ نباشد،
نہ بہ دنیا،
نہ بہ عقبے
چون #تو دارم،
همہ دارم،
..دگرم هیچ نباید..

(سعدی شیرازی)





  • دلسپرده