دلسپرده

کاسه صبر موجود است ...شیکّ و نشکن

دلسپرده

کاسه صبر موجود است ...شیکّ و نشکن

دلسپرده

کسی که بی قرار شود و عاشق خدا شود خدا برای خودش انتخاب می کند و پر...

کلمات کلیدی

۲۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است


نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من

شعله سینه منی کم مکن از شرار من

عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشه‌ای

خواند فسون فسون او دام دل شکار من


        

  • دلسپرده

گر از یادم رَود عـالم، 


            َِتَِـَِـَِـَِ❤َِ️َِـَِـَِـَِوَِ              

 از یادم


                                     نخواهی رفت ...


       #شهریار

  • دلسپرده

پای من در سر کوی تو بگِل رفت فرو

گر دلت سنگ نباشد گِل گیرا داری ...


دگران خوشگل یک عضو وتوسرتاپاخوب

آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری 



#استاد_شهریار






🏛🌹👌🌹🏛

  • دلسپرده

همین یه بیت سعدی سرلوحه زندگیمون باشه کافیه برا همه عمرمون :


تیغ بُرّان گر به دستت، داد چرخ روزگار ،

هر چه می‌خواهی بِبُر، اما مَبُر نان کسی ...



  • دلسپرده

...چشم خود بستم که دیگر

 چشم مستش ننگرم...


...ناگهان دل داد زد

 دیوانه من می‌بینمش...



شهریار 


  • دلسپرده


وقتش رسیده تا که قدری با خدا باشم

به اصل خود بر گردم از غفلت جدا باشم

با اهل دنیا هر چه که بودم دگر کافی ست

حالا زمانش شد که با اهل ولا باشم

من فطرتم میل مناجات سحر دارد

در آسمان بندگی باید رها باشم

امشب که قرص کامل مهتاب را دیدم

مطلوب باشد گرم تسبیح و دعا باشم

گفتند باب رحمت حق روی من باز است

گر معتکف در نیمه ی ماه خدا باشم

دیدم هم اکنون که بساط عاشقی جور است

خوب است من هم در مدینه یک گدا باشم

با یک توسل بر نخی از چادر زهرا

خاک قدوم یوسف خیرالنسا باشم

غم ز آتش دوزخ ندارم تا حسن دارم

وقتی که اسم اعظمی چون یا حسن دارم

رضا رسول زاده

  • دلسپرده

می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود

                                آب از تماس با عطشم شعله‌ور شود

آنگاه بی‌مضایقه‌تر نعره می‌کشم

                                تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود

آن‌قدرها سکوت تو را گوش می‌دهم

                                تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود

تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست

                                «عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»

آرامشم همیشه مرا رنج داده‌است

                                شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟

مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمی‌برد

                                کاشا که عشق مختصری نیشتر شود

 

محمد علی بهمنی

 

  • دلسپرده

دست‌ طمع چو پیش کسان میکنی دراز 


پل بسته‌ ای که بگذری از آبروی خویش



"نظیری نیشابوری"

  • دلسپرده

 


من زنده بودم اما انگار مرده بودم


از بس که روزها را با شب شمرده بودم


 


یک عمر دور و تنها، تنها بجرم این که


او سرسپرده می‌خواست، من دل‌سپرده بودم


 


یک عمر می‌شد آری در ذره‌ای بگنجم


از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم


 


در آن هوای دلگیر وقتی غروب می‌شد


گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم


 


وقتی غروب می‌شد ... وقتی غروب می‌شد ...


کاش آن غروب‌ها را از یاد برده بودم


 


محمد علی بهمنی


  • دلسپرده


نوشتم اول خط بسمه‌تعالی سر


بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر

فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد

که بنده ی تو نخواهد گذاشت هرجا سر

قسم به معنی «لا یمکن الفرار از عشق»

که پر شده است جهان از حسین سرتاسر

نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن

به آسمان بنگر! ما رایت الا سر

سری که گفت من از اشتیاق لبریزم

به سرسرای خداوند می‌روم با سر

هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم

مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر

همان سری که یَُحّب الجمال محوش بود

جمیل بود جمیلا بدن جمیلا سر

سری که با خودش آورد بهترین‌ها را

که یک به یک همه بودند سروران را سر

زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جا

حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر

سپس به معرکه عبّاس «اجننی» گویان

درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر

بنازم ام وهب را به پاره ی تن گفت:

برو به معرکه با سر ولی میا با سر

خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید

گذاشت لحظه ی آخر به پای مولا سر

در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد

همان سری است که برده برای لیلا سر

سری  که احمد و محمود بود سر تا پا

همان سری که خداوند بود پا تا سر

پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد

پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

امام غرق به خون بود و زیر لب می‌گفت:

به پیشگاه تو آورده‌ام خدایا سر


میان خاک کلام خدا مقطعه شد

میان خاک الف لام میم طاها سر

حروف اطهر قرآن و نعل تازه ی اسب

چه خوب شد که نبوده است بر بدن‌ها سر

تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود

به هر که هرچه دلش خواست داد، حتی سر

نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او

ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -

جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است

جدا شده است و نیفتاده است از پا سر

صدای آیه ی کهف الرقیم می‌آید

بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام

که آفتاب درآورد از کلیسا سر

چه قدر زخم که با یک نسیم وا می‌شد

نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر

عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت

به چوب، چوب‌ محمل؛ نه با زبان، با سر

دلم هوای حرم کرده است می‌دانی

دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر

 
*سید حمید رضا برقعی*

  • دلسپرده