دلسپرده

کاسه صبر موجود است ...شیکّ و نشکن

دلسپرده

کاسه صبر موجود است ...شیکّ و نشکن

دلسپرده

کسی که بی قرار شود و عاشق خدا شود خدا برای خودش انتخاب می کند و پر...

کلمات کلیدی

۲۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم میگذرد

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!!

زندگی ذره کاهیست،

که کوهش کردیم،

زندگی نام نکویی ست،

که خارش کردیم،

زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،

زندگی نیست بجزدیدن یار

زندگی نیست بجزعشق،

بجزحرف محبت به کسی،

ورنه هرخاروخسی،

زندگی کرده بسی،

زندگی تجربه تلخ فراوان دارد

دوسه تاکوچه وپس کوچه واندازه

 یک عمر بیابان دارد.


🌹سهراب سـپهری🌹

  • دلسپرده

ما را ز خاندان کرم آفریده‌اند

یک موج، از تلاطم یَم آفریده‌اند

ما را فدائیان پسرهای فاطمه(س)

"ما را شهید میر و علَم آفریده‌اند"

ما را به اعتبار عنایات فاطمه(س)

گریه کنان حضرت غم آفریده‌اند‎

بهر بریدن سر اولاد عمر و عاص

در جان ما غرور و غژم آفریده‌اند

هر یک ز ما حریف دو صد لشکر یزید!!

(زین رو ز شیعه عده کم آفریده‌اند)

دجّال ها و حرمله ها را مهاجم و ...

... ما را "مدافعان حرم" آفریده‌اند‎

. . .

سیّد علیِ خامنه ای (پیر عشق) گفت:

"فریاد را علیه ستم آفریده اند"


سجاد شاکری 

  • دلسپرده



هر چه پل پشتِ سرم هست

خرابش بنما،

تا به فکرم نزند

از رَهِ تو برگردم . . .


      #______استاد_شهریار



  • دلسپرده



در روزگار حاشیه، در متنِ خوابِ خود
حس می‌کنم سوالِ تو را در جوابِ خود

دودِ چراغ خورده‌ام از هولِ حیله‌ها
پائین کشیده‌اند مرا با فتیله‌ها

از پلکِ کج، «ستاره‌ی داوود» می‌چکد
خونِ خداست، از لبِ تِلمود میچکد

در غار و گورِ قحطی و قانون رسیده‌ایم
چون بارِ کج، به «تپّه‌ی صهیون» رسیده‌ایم

«تورات»، مسخِ پنجه‌ی «اوراد» می‌شود
«موسی» اسیر جادوی «موساد» می‌شود

میراث‌خوار قافله‌ای رنج‌دیده‌ام
جُغدی که سلطه یافته بر گنج دیده‌ام

از شطِّ رنج، دامنِ اندیشه می‌کشند
اینجا برای مات شدن، شیشه می‌کشند

دارم از این پیاز و عدس، سیر می‌شوم
گیرم نیامد آدم و «جن‌گیر» می‌شوم!

عمری اگر که مدحِ خِرَد چیدم از خِرَد
مایوسم از اشاره و نومیدم از خِرَد

رفتیم چون ذغال، به فیضِ زبانه‌ها
از موشخانه‌ها به فراموشخانه‌ها

***

شاعر، اگر سپاهِ ابابیل می‌گذاشت
بُت در صفِ نمازِ تو زنبیل می‌گذاشت

شاعر، یقین بیار به دینِ حباب‌ها
در روزگارِ حاشیه در متنِ خواب‌ها

***

می‌آیم از کنایه به سمتی که نام نیست
جایی که دوست هست و حلال و حرام نیست

جایی که زوزه میرَمَد از چشم گرگ‌ها
جایی کنار قصه‌ی مادربزرگ‌ها

جایی که خاک و ریشه، بدون درخت نیست
تشخیص آه از نفسِ سنگ، سخت نیست

جایی که زخمِ لب‌گزه‌ها خوب می‌شود
جایی که صبر، روزی ایّوب می‌شود

جایی که تازیانه به عیسی نمی‌زنند
زخم زبان به مریم عذرا نمی‌زنند

جایی که نوح از پسرش دست می‌کشد
جایی که نیست، در نظرم هست می‌کشد

***
تاریخ، پابرهنه به دنبال کربلاست
تاریخ، سرشکسته‌ی گودال کربلاست


"احمد بابایی"


  • دلسپرده


بی رنـگ رُخـ‌♡ـت زَمـانه زِنـدان مَنـَست....

#مولانا


  • دلسپرده



هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای!

من در میان جمع و دلم جای دیگر است


#سعدی


  • دلسپرده


دلتـنگ توام جانا هردم که روم جـایی
با خود به سفر بردم یاد تو و تنـهایی... 


#مولانا

  • دلسپرده



دوباره پرشده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت،چقدر امشب پریشانم

کنارت چای می نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم خیلی نمی مانم

کتاب کهنه ای هستم پر از اندوه یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم

رها بی شیله پیله روستایی سادهءساده
دوبیتی های "باباطاهرم" عریان عریانم

شبی می خواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حملهء چنگیز خان آمد... نمی دانم _

چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون دیدم
درآتش خانه ام می سوخت گفتم آه ... دیوانم

چنان باخاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم...

فراوان داغ‌دیدن‌ها، به مسلخ سر بریدن‌ها
حجاب از سر کشیدن‌ها، از این غم‌ها فراوانم

شمال و درد "کوچک‌خان"، جنوب و زخم "دلواری"
به سینه داغدار کشتهء حمام کاشانم

سکوت من پر از فریاد، یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم

من آن خاکم، که همواره در اوج آسمان هستم
پر از "عباس بابایی"، پر از "عباس دورانم"

گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهران‌تر شود تهران، من آبادان ویرانم

صلاة ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تورا لب تشنه‌ایم از جان، کمی باران بنوشانم

سراغت را من از عیسی گرفتم، باز کن در را
منم من "روزبه" اما، پس از این با تو "سلمانم"

شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم

اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم
که من یک شاعر درباری ام، مداح سلطانم


سید حمیدرضا برقعی

  • دلسپرده

دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار

روزی که بی تو می‌گذرد روز محشرست

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست


#سعدی



  • دلسپرده



در دو چَشمِ من نشین

ای آن که از من، من تری...





  • دلسپرده