هیچ لذتى بالاتر از آن نیست
که با کسى آشنا شوى
که دنیا را مانند تو میبیند،
گویى درمییابى که
«دیوانه نبودهای»
- ۰ نظر
- ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۳۲
هیچ لذتى بالاتر از آن نیست
که با کسى آشنا شوى
که دنیا را مانند تو میبیند،
گویى درمییابى که
«دیوانه نبودهای»
دانی که چون همیگذرانیم روزگار
روزی که بی تو میگذرد روز محشرست
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست
#سعدی
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
شعله سینه منی کم مکن از شرار من
عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشهای
خواند فسون فسون او دام دل شکار من
گر از یادم رَود عـالم،
َِتَِـَِـَِـَِ❤َِ️َِـَِـَِـَِوَِ
از یادم
نخواهی رفت ...
#شهریار
پای من در سر کوی تو بگِل رفت فرو
گر دلت سنگ نباشد گِل گیرا داری ...
دگران خوشگل یک عضو وتوسرتاپاخوب
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
#استاد_شهریار
🏛🌹👌🌹🏛
چقدر این جمله زیباست
انسانهای ناپخته
همیشه میخواهند
که در مشاجرات پیروز شوند...
حتی اگر به قیمت
از دست دادن "رابطه" باشد...
اما انسانهای عاقل
درک میکنند که گاهی
بهتر است در مشاجره ای ببازند،
تا در رابطه ای که
برایشان با ارزش تر است
"پیروز" شوند...
هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد ؛
مگر به " فهم و شعور " ؛
مگر به " درک و ادب"
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
واین قدرت تو نیست ؛
این " انسانیت است"
گویند : دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای . . .
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است!
ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه . . .
همین یه بیت سعدی سرلوحه زندگیمون باشه کافیه برا همه عمرمون :
تیغ بُرّان گر به دستت، داد چرخ روزگار ،
هر چه میخواهی بِبُر، اما مَبُر نان کسی ...
آورده اند که، عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت.
به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت : نه
مرد گفت : فلان عابد بود
نانوا گفت : من از مریدان اویم
دنبالش دوید و گفت می خواهم شاگرد شما باشم ، عابد قبول نکرد
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم ، عابد قبول کرد
وقتی همه شام خوردند نانوا گفت : سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد : دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی.