من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها، تنها بجرم این که
او سرسپرده میخواست، من دلسپرده بودم
یک عمر میشد آری در ذرهای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب میشد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب میشد ... وقتی غروب میشد ...
کاش آن غروبها را از یاد برده بودم
محمد علی بهمنی
- ۰ نظر
- ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۰۷